سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کاش بدونی

یک روز شلوغ

چهار شنبه باید تهران می بودی. از هفته های پیش برای تهیه بلیط تلاش و تکاپوی زیادی داشتیم. خلاصه اینکه سه شنبه شد و با هم رفتیم ترمینال تو رفتی و من ماشین رو بردم کتابخونه که اونجا بمونه. قرار بود فردا صبحش که چهارشنبه باشه برم دنبال بچه ها که ببرمشون مدرسه. خلاصه اینکه صبح چهارشنبه فرا رسید و من با همه دلهره رفتم دنبال بچه ها. بردمشون مدرسه و بعدشم رفتم سر کار. قرار بود سلمان بیاد ولی خیلی دیر اومد. همه کارامو کردم روز شلوغی بود انصافا. هیچکدوم از همکارام نبود که کمکم کنه آخه باید وسط کار 1 ساعت مرخصی ساعتی می گرفتم و می رفتم دنبال بچه ها که از مدرسه برگردونمشون. بگذریم که چجوری کارامو ردیف کردم تا اون یه ساعت مرخصی رو از آن خودم کنم. 5 دقیقه قبل از اینکه برم سلمان اومد. در اتاق رو براش باز کدم و همه چیو براش توضیح دادم. رفتم با دلهره از مسیری که خودم انتخاب کرده بودم رفتم مدرسه 5 دقیقه هم دیر رسیدم. بچه ها رو بردم خونه هاشون بعد ماشین خودمو بردم خونه گذاشتم و با تاکسی برگشتم سر کار. از اینکه برای بردن و آوردن بچه ها مشکلی پیش نیومده بود خوشحال بودم. پیش خودم گفتم سلمان که هست. قرار بود بره واسه بابات نوبت دکتر بگیره. گفتم می رم همه چیو براش توضیح میدم بعدشم می رم خونه با ماشین خودت که بعد از ظهر برم دنبالت فرودگاه. واسه سلمان توضیح دادم که باید چیکار کنه. متوجه نشد. می خواست بره دنبال کاراش خیلی عجله داشت. گفتم عیب نداره با هم می ریم مطب دکتر رو پیدا می کنیم منتظر می مونم تا نوبت بگیری بعدشم تو برو پی کارات منم می رم خونه. خب رفتیم کلی گشتیم و معطل شدیم تا مطب دکتر رو پیدا کردیم اما بسته بود. می خواستم بت زنگ بزنم که بگم چیکار کنیم خطا خراب بودن. هیچ راه چاره ای نبود. به سلمان گفتم تو برو من بعد از ظهر می یام نوبت می گیرم. سلمان رفت منم برگشتم خونه. تو پارکینگ جا نبود. ماشین رو تو خیابون پارک کردم. خونه یه ناهاری خوردم داشتم حاضر می شدم که به یه بهانه ای بیام بیرون که هم نوبت بگیرم هم بیام دنبالت که زنگ زدی. گفتی از پروازت جا موندی. سرم سوت کشید. همه چی داشت خوب پیش می رفت. یه هو همه چی رو سرم خراب شد. هرچی برنامه ریخته بودم همه قروقاطی شد.

ادامه دارد....