سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کاش بدونی

حواسِ پرت

امروز بازم یادم رفت بچه ها فوق العاده دارن و زود رفتم دم مدرسه و برگشتم. باورت می شه؟! بار دومه که این اشتباه رو می کنم. می دونستم 4 شنبه فوق العاده دار. امروزم بیشتر از 10 بار به دلایل مختلف تقویم رو دیدم و می دونستم 4 شنبه است. اما 12 رفتم دم مدرسه. ترافیک بود 10 دقیقه دیر رسیدم. فکر کردم رفتن. مستاصل همه مدرسه رو گشتم و بعد یادم اومد فوق العاده دارن.
اینمهم رواهو برگشتم و باز باید ساعت 3 برم. دارم کم کم به حواسم شک می کنم. چیزای ساده و بدیهی رو فراموش می کنم. منی که یه زمانی به حافظه م بیشتر از هر چیز اطمینان داشتم. یادت میاد می گفتی کارایی که می خوای بکنی رو بنویس و من می گفتم یادم می مونه؟ دیگه نمی مونه! و می دونم به خاطر فشار این مدته. خسته ام از تکرار هر روز دعوا و بحث. حرفای تکراری. توضیحات تکراری. آدمای نفهم...
دلم یه روز بدون دغدغه می خواد. فقط یکی. بدون هیچ دغدغه ای. با آرامش...
راستی آرامش چه شکلیه؟!


روزای سخت تو و من

عزیز دلم

علی مهربونم

منظور من این نبود که بخوام منت بارت کنم و بگم به من سخت گذشت. تمام سخی اش این بود که ازت بی خبر بود. دوست داشتم پیشت می بودم. حداقلش این بود که با هم بودیم. می دونم سختی هایی که می کشی بیشتر از منه. همین برام سخته. دوست دارم آروم باشی.

رفتی تهران. نامه ای که از نتیجه اون کمیسیون کذایی برای پزشکی قانونی نوشتن هیچ ربطی به اختیارات اون انستیتو نداره. وقتی شنیدم خیلی ناراحت شدم. ولی وقتی دیدم تصمیمت برای انجام عمل تغییر قاطعه از خوشبخت بودن خودم مطمئن شدم که با چه آدم قاطعی همنشین هستم. بیشتر از گذشته ازت خوشم اومد. دوست داشتم بپرم و بغلت کنم و کلی بوسمت. ولی خب شرایط جور نبود. بووووس

یه تصمیم قاطعانه و امیدواری به آینده می تونه همه چیو حل کنه.

دوست دارم و فقط خدا می دونه که چقدر دوست دارم.

فاطمه


روزهای سخت من

روزی که برنامه م رو تنظیم کردم که برم تهران اصلا فکر نمی کردم اینجوری همه چیز قاطی شه. اتوبوس مثل همیشه خسته کننده بود. پاها درد گرفته بودن. اما تو راه که سردم شد و پتو رو از تو کوله درآوردم توی دلم کلی ازت تشکر کردم. اس ام اسا سند نمی شد که تشکرو به زبون بیارم! صبح ساعت 6 رسیدم تهران. راننده با حداکثر سرعت ممکن اومده بود. توی راه همش بوق می زد که سبقت بگیره. لایی می کشید! و بلند بلند به راننده ها فحش می داد. تا صبح خواب به چشمم نیومد. توی ترمینال یه چایی خوردم و رفتم ایستگاه مترو. خیلی شلوغ بود. تا 7:30 توی ایستگاه بودم تا موفق شدم سوار مترو شم. 9 رسیدم انستیتو اما تا 10:30 علاف بودیم. با محسن نیا سر نبودن خونواده بازم کل کل کردم. عصبی بودم. تموم اون یک ساعت و نیم رو قدم می زدم. جلسه 30 ثانیه هم طول نکشید. اون همه راه رفته بودم، اون همه هزینه فقط واسه 30 ثانیه. تا 12 لنگ انستیتو بودم. ذهنم پیش تو بود که چه جوری تو اون مسیر خطرناک می خوای بچه ها رو ببری و برگردونی. بعد یاشار اومد و بعد هم ساشا. با هم رفتیم ناهار. بعد رفتیم از مسن نیا یه نامه بگیریم که من با همون لباس بتونم بیام فرودگاه و بهم گیر ندن که محسن نیا نامه رو نداد. گفت ما چیزی نمی تونیم بدیم. ساعت 3 بود که با بچه ها رفتیم محمد رو دیدیم. تو مترو صادقیه. یه پسر دیگه هم با محمد بود که با حرفاش اعصابمو به هم ریخت. مثلا عمل کرده بود و داشت دکترا می خون اما آیه یاس بود. عصبیم کرد. بعدم کلی توی خیابون چرخیدم و آخرشم وسط خیابون لباسمو عوض کردمو راه افتادم طرف فرودگاه. خوردم به ترافیک. بعد هم رسیدم فرودگاه و گفتن جا موندیم. انگار یه پارچ آب یخ ریختن تو سرم. به مامانم قول داده بودم 6 خونه باشم ببرمش خرید. اینجا کلی کار داشتم. باورم نمی شد. کلی اصرار کردن. خواهش کردم. 25 دقیقه به پرواز مونده بود اما فایده نداشت. 6-7 نفری می شدیم که جا موندیم. رفتم نصف پول بلیط و بگیرم ندادن. گفتن باید بری دفتر نمایندگی یا اژانسی که بلیط خریدی. همش 15 تومن داشتم. نمی تونستم حتی تا ترمینال جنوب برم. البته فکر کردم با مترو برم اما ترسیدم نرسم. بدتر از همه اینا این بود که شب نمی تونستم ونه باشم. به سلمان زنگ زدم و گفتم شب نمیام و به مامان بگه. بعد به یاشار زنگ زدم گفتم بی پول موندم. گفت بیا مترو ازادی واست پول میارم. شارژ گوشیمم پشت سر هم تموم می شد. وقت نداشتم 2 دقیقه شارژش کنم. از در ترمینال 2 که بیرون اومدم یه دختره رو دیدم که اونم جا مونده بود. داشت با موبایلش حرف می زد. بهم اشاره کرد بایستم. فهمیده بود پول ندارم. گفت من بهت قرض می دم. نمی تونستم قبول نکنم. اما معذب بودم. من. که می شناسی. با پدرمم رودرواسی دارم. باهاش تا ترمینال 4 رو پیاده رفتیم. با هرکی تو راه می دید حرف می زد و توضیح می داد ما جا موندیم. اصلا می شنگید. اما چاره ای نبود. ظاهرا ازدواج کرده بود و یه بچه 3 ساله هم داشت اما رفتارش...

واسه اهواز کنسلی پیدا نکردیم اما واسه آبادان بود. دختره گفت ایران ایر اسمش تو لیست انتظاره و پول هم داده باید برگردیم اون یکی ترمینال پولشو پس بگیره بعد برگردیم اینجا بلیط بگیریم. حالا ساعت چنده؟ 5:20. پرواز ساعت 6 بود. اما دختره انگار نه انگار. همش تعریف می کرد بارها جا مونده و اینا. یه بند حرف می زد. چرت می گفت. عصبی بودم. از یه طرف بهش نیاز داشتم و نمی تونستم بیام. از یه طرف رو اعصابم بود و عصبی بودم که مجبورم تحملش کنم. برگشتیم ترمینال 2. 10 دقیقه ای با مسئول اونجا کل کل کرد و شر و ور بافت. باز برگشتی ترمینال 4. با راننده ها کل کل می کرد. با آدکا کل کل می کرد. وسط راه وامیستاد واسه یکی که اصلا نمی شناخت کلی توضیح دادن! موجودی بود. رفتیم بلیط گرفتیم و سوار شدیم. اینکه می گم سوار شدیم به همین راحتیا نبود. می خوام قصه رو کوتاه کنم. هواپیما 35 دقیقه تاخیر داشت! یعنی از من بدشانس تر خودمم. از اون ور هواپیما زود پرید حالا که عجله داشتم این نمی پرید! دختره بغل دستم یه بند حرف می زد. همش می پرسید چرا رفتارات اینجوری و می خواست سر از کارم دربیاره! تا آبادان یه بند شر و ور بافت. بعد رفتیم ترمینال و ماشین گرفتیم. همش بهم می گفت به پولش نیاز داره و عجله هم داره. به شدت عصبیم کرده بود. بهت زنگ زدم و تاکید کردم زودتر بیای ترمینال. اما رسیدیم و نبودی. پرنده تو اون بیابون پر نمی زد. دختره یه بند غر می زد که چی شد پس؟ از خیابون رد شدیم موبایلش و گم کرد! تو هم که تازه داشتی از خونه حرکت می کردی. دیوونه شده بودم. مامانمم یه بند زنگ می زد و داد و فریاد. گوشیمم شارژ نداشت! رفتم تو یه ساندویچی شارژ کردم و بهت زنگ زدم. گفتم بیای ساعت. بعدم دختره رو رسوندم ترمینال. 2 ساعت معطل شدم تا واسش ماشین گرفتم. همش حرف می زد. یه بند. تو هم که می دونی ن چه جوریم. طرفای 11 رسیدم خونه و تازه اول دعوا بود...

می دونم خیلی اذیت شدی. اما 10 برابر اون فشار روی من بود. شاید با خودت بگی این کار من بوده و نباید تو رو تو دردسر می نداختم اما باور کن این جور کارا تنهایی پیش نمی ره. ازت ممنونم و شرمنده به خاطر همه چیز. امیدوارم بتونم جبران کنم.

علی

 


ادامه یک روز شلوغ

چندتا مسئله بود که باید من حلشون می کردم:

1- باید می رفتم دکتر واسه بابات نوبت می گرفتم.

2- پارکینگ واسه ماشین نداشتیم.

3- جواب به مامان و بابا که این ماشین رو از کجا آوردی.

تصمیم گرفتم به بابام بگم تا کمکم کنه که واسه ماشین یه فکری بکنیم. بش گفتم از پروازت جا موندی حالا برای بزگشتن پول نداری. بابام گفت خب پول بریز به حساب زهرا تا زهرا بش بده. گفتم ماشینش رو چیکار کنم. گفت ماشینش مگه دست تواه بش گفتم آره. قرار بود بیاد فرودگاه منم برم دنبالش ولی خب جاموند. بابام شرایططو کاملا درک می کرد. می دونست تو چه گیری افتادی واسه همینم خیلی ناراحت شد. گفت این شماره تلفن همسایه است زنگ بزن و ماشین  خودمون رو ببر اونجا تا بتونی ماشینشو پارک کنی خونه. زنگ زدم خونه همسایه و اجازه و هماهنگی و اینجور بساطا. این قسمت قضیه برام حل شده بود. فقط مونده بود نوبت دکتر. به بهونه پارک ماشین از خونه رفتم بیرون. رفتم سراغ مطب تو خیابان 3 غربی. تو راه کلی دعا کردم که خدا خودش مشکل رو به بهترین وجه ممکن حل کنه. وقتی وارد مطب شدم دیدم کلی مریض نشسته. شوکه شده بودم. با خودم گفتم نکنه بابای علی هم اینجا نشسته باشه. همه افرادی که اونجا نشسته بودن متوجه شدن که دارم هاج و واج نگاهشون می کنم. کسی رو که شبیه بابات باشه ائنجا ندیدم. گفتم خب حتما نیومدن دیگه. برگشتم سمت منشی بش گفتم یه نوبت می خوام. گفت واسه 2 آبان داریم. کمی فکر کردم گفتم خب بنویسین. گفت به نام کی گفتم به نام آقای ... گفت این آقا که الان اینجا نشسته. گفتم شوخی نکن. گفت باور کن. جا خوردم. با خودم گفتم نکنه همون موقه که وارد مطب شدم  منو دیده باشه. خدا خدا کردم ه واقعا ندیده باشه. خیلی سریع از منشی خداحافظی کردم و بدون اینکه دوباره به مراجعین نگاه کنم اومدم بیرون.

رفتم ماشین رو پارک کردم. بعد ماشین شما رو هم آوردم خونه. زنگ زدی و گفتی که قراره بری آبادان بعد هم بیای اهواز و قرار شد که بیام ترمینال دنبالت. با داداشم. - این وسط مامانم هم حالش خوب نبود. با ماشین تو بردمش دکتر که مامانم از ماشینت کلی خوشش اومد و گفت خوبه بخریمش - دیر اومدم و تو عصبانی بودی. زنگ زدی و خیلی عصبانی حرف زدی. یادم نیست چی گفتی. فراموشش کردم آخه خیلی عصبی بودی. وقتی سلام کردم سلامم رو سرد جواب دادی. اشک تو چشام جمع شد ولی نمی شد جلوی اون دختره و دادشم گریه کنم.

وقتی برگشتم خونه نماز خوندم و خدا رو شکر کردم که بالاخره امشب رسیدی اهواز و خطر از بیخ گوشمون رد شد. خدا رو شکر کردم که اون دخرک رو شر راهت گذاشت و به دلش انداخت که اون پیشنهاد رو بت بده. خدا رو شکر کردم که سالمی گرچه عصبانی بودی. با اینکه دلم از رفتارت شکسته بود ولی دلم می خواست سرتو بذارم رو سینم و بات حرف بزنم آرومت کنم و بهت بگم بیخیال حالا که همه چی حل شد. گرچه اون شب تو تا ساعت 2 شب بیدار بودی و جدل بر سر اینکه چرا دیر رفتی خونه. ولی دوست داشتم اون شب بجای اینکه پیش مامانت باشی پیش من باشی.


یک روز شلوغ

چهار شنبه باید تهران می بودی. از هفته های پیش برای تهیه بلیط تلاش و تکاپوی زیادی داشتیم. خلاصه اینکه سه شنبه شد و با هم رفتیم ترمینال تو رفتی و من ماشین رو بردم کتابخونه که اونجا بمونه. قرار بود فردا صبحش که چهارشنبه باشه برم دنبال بچه ها که ببرمشون مدرسه. خلاصه اینکه صبح چهارشنبه فرا رسید و من با همه دلهره رفتم دنبال بچه ها. بردمشون مدرسه و بعدشم رفتم سر کار. قرار بود سلمان بیاد ولی خیلی دیر اومد. همه کارامو کردم روز شلوغی بود انصافا. هیچکدوم از همکارام نبود که کمکم کنه آخه باید وسط کار 1 ساعت مرخصی ساعتی می گرفتم و می رفتم دنبال بچه ها که از مدرسه برگردونمشون. بگذریم که چجوری کارامو ردیف کردم تا اون یه ساعت مرخصی رو از آن خودم کنم. 5 دقیقه قبل از اینکه برم سلمان اومد. در اتاق رو براش باز کدم و همه چیو براش توضیح دادم. رفتم با دلهره از مسیری که خودم انتخاب کرده بودم رفتم مدرسه 5 دقیقه هم دیر رسیدم. بچه ها رو بردم خونه هاشون بعد ماشین خودمو بردم خونه گذاشتم و با تاکسی برگشتم سر کار. از اینکه برای بردن و آوردن بچه ها مشکلی پیش نیومده بود خوشحال بودم. پیش خودم گفتم سلمان که هست. قرار بود بره واسه بابات نوبت دکتر بگیره. گفتم می رم همه چیو براش توضیح میدم بعدشم می رم خونه با ماشین خودت که بعد از ظهر برم دنبالت فرودگاه. واسه سلمان توضیح دادم که باید چیکار کنه. متوجه نشد. می خواست بره دنبال کاراش خیلی عجله داشت. گفتم عیب نداره با هم می ریم مطب دکتر رو پیدا می کنیم منتظر می مونم تا نوبت بگیری بعدشم تو برو پی کارات منم می رم خونه. خب رفتیم کلی گشتیم و معطل شدیم تا مطب دکتر رو پیدا کردیم اما بسته بود. می خواستم بت زنگ بزنم که بگم چیکار کنیم خطا خراب بودن. هیچ راه چاره ای نبود. به سلمان گفتم تو برو من بعد از ظهر می یام نوبت می گیرم. سلمان رفت منم برگشتم خونه. تو پارکینگ جا نبود. ماشین رو تو خیابون پارک کردم. خونه یه ناهاری خوردم داشتم حاضر می شدم که به یه بهانه ای بیام بیرون که هم نوبت بگیرم هم بیام دنبالت که زنگ زدی. گفتی از پروازت جا موندی. سرم سوت کشید. همه چی داشت خوب پیش می رفت. یه هو همه چی رو سرم خراب شد. هرچی برنامه ریخته بودم همه قروقاطی شد.

ادامه دارد....